گاهی هیچ کدام از دو دو تاها چهارتا نمیشود. در وسط تابستان، درست زمانی که در شب دست هایت را از پنجره‌ی ماشین بیرون میبری و گرمای باد دستت را میخراشد، درست در همان لحظه، در قلبت همه جا یخ زه. زمین یخ زده‌ی قلبت ترک خورده و تو فکر میکنی همین که این سنگینی  و سرمای قلب و گلویت را رها کنی خوب میشود. ادامه میدهی. رشته ی دراز هیچ را میگیری و آنقدر میروی که شاید به جایی برسی، اما هر چه بیشتر پیش میروی، کمــتر میرسی، کمـ تر میرسی و کمتر میرسی. آدم ها را میبینی، اما آدم ها تو را نمیبینند؛ به این زنجیره ی پوچ خیره میشوی. کمتر میرسی و بیشتر محو میشوی. بیشتر نگاه میکنی و کمتر دیده میشوی. همه چیز در حرکت است اما نه؛ انگار که همه چیز در لحظه استپ شده باشد. همه در حال گذرند، اما در واقع، اطراق تو ایستادند. تو در حصاری از آدم هایی زندانی شدی که هیچ کدام نمیفهمند چقدر میله اند و چقدر دیوار. 

دو دو تا چهار تا نمیشود. به آدم ها نگاه میکنی؛ هیچ کس تور ا باور ندارد. هیچ آیینه ای تصویر تو را نشان نمیدهد. چیزی از تو وجود ندارد و داستان، بیهوده ادامه دارد.

داستان‌های سفر

و داستان، بیهوده ادامه دارد...

تو ,آدم ,میرسی ,ها ,میشوی ,یخ ,آدم ها ,و داستان، ,کمتر میرسی ,میرسی و ,چیز در ,داستان، بیهوده ادامه

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی بیمه اجتماعی کشاورزان,روستائیان وعشایر51082 بستان آباد دانلود کتاب و خلاصه کتاب جزوه وبلاگ دانلود مقاله و پایان نامه رایگان مهدی اختیاری دبیر تاریخ آذربایجانشرقی-مرند Honor10 Technology and lifestyle مرور فایرورکس خوشمزه ترين مزه ها