یکی از چیزهایی که میخوام بهش برسم، اینه که سفر کردن بشه جزیی از زندگیم. در همین راستا، دلم خواست تا پایان سال بدون خانواده برم سفر. آروم آروم فکرهامو کنار هم چیدم تا برنامه رو اوکی کنم. ترجیحم این بود که اولین سفر رو تنهای تنها نباشم، مثلا با تور یا یه اکیپی برم. ادم سفر برو دور و برم نیست و اکیپی هم نمیشناسم. حقیقتا تنها بودن برای من راحتتر از سفر با توره. حتی تصور بودنم کنار آدمهای غریبه قشنگی سفر رو برام زهر میکنه، ولی، تورها رو چک کردم. هیچ کدوم چیزی درباره برنامه سفرهاشون تو بهمن نگفته بودن و خب، من نمیتونم خودمو بسپرم دست اتفاق که ایا بشه یا ایا نشه. به دوستمم پیشنهاد دادم، برخلاف خواست خودم، چون همسرشم میومد و خب، نشد. اینها که گفتم اهمیتی نداره، قسمت مهمش واکنش آدمها به تصمیمم بود. دوستم وقتی باهلش درباره سفر صحبت کردم، فکر کرد یه سفر یه روزه است و واکنشش طوری بود انگار من دانشآموزیام که بخواد بره اردو و برای دست گرمی ببرنش تو باغچهی جلوی مدرسه! بعدشم واکنشهای ناامیدکنندهاش ادامه داشت. جیم هم با واکنشش دلسردم کرد. کلی هیجان و ذوق و رویاپردازی داشتم. گاهی مسائل بیاهمیت برای ما، برای کسی واقعا مهمه. من از حالا بیقرار سفرم شده بودم. اما طرز برخورد بقیه ناامیدم کرد. تونمیتونی و تو نباید و نه نرو و.
من سفرمو میرم، حتی اگه تا پایان سال نرم، بالاخره میرم، اما، آدم چقدر تنهاست.
+ دلم برای نوشتن تنگ شده. میدونم خوب نمینویسم، اما، میخوام برگردم به نوشتن.
گاهی هیچ کدام از دو دو تاها چهارتا نمیشود. در وسط تابستان، درست زمانی که در شب دست هایت را از پنجرهی ماشین بیرون میبری و گرمای باد دستت را میخراشد، درست در همان لحظه، در قلبت همه جا یخ زه. زمین یخ زدهی قلبت ترک خورده و تو فکر میکنی همین که این سنگینی و سرمای قلب و گلویت را رها کنی خوب میشود. ادامه میدهی. رشته ی دراز هیچ را میگیری و آنقدر میروی که شاید به جایی برسی، اما هر چه بیشتر پیش میروی، کمــتر میرسی، کمـ تر میرسی و کمتر میرسی. آدم ها را میبینی، اما آدم ها تو را نمیبینند؛ به این زنجیره ی پوچ خیره میشوی. کمتر میرسی و بیشتر محو میشوی. بیشتر نگاه میکنی و کمتر دیده میشوی. همه چیز در حرکت است اما نه؛ انگار که همه چیز در لحظه استپ شده باشد. همه در حال گذرند، اما در واقع، اطراق تو ایستادند. تو در حصاری از آدم هایی زندانی شدی که هیچ کدام نمیفهمند چقدر میله اند و چقدر دیوار.
دو دو تا چهار تا نمیشود. به آدم ها نگاه میکنی؛ هیچ کس تور ا باور ندارد. هیچ آیینه ای تصویر تو را نشان نمیدهد. چیزی از تو وجود ندارد و داستان، بیهوده ادامه دارد.
درباره این سایت